شاعر: محمد سعید میرزایی

ای آنکه عشق قسم خورده است بر نامت
به وحدت کلمه می‌‏رسیم، در نامت

هزار و یک گل این باغ از تو نام گرفت
بهار رنگی اگر داشت، از تو وام می‌‏گرفت

درخت‌ها همه زیبا شدند، زنده شدند
و روی شاخه‌‏شان میوه‌‏ها پرنده شدند

پرنده‌‏ها به سویت پر زدند، آه امام
کجاست جای تو خورشید یا که ماه، امام؟

شب از هراس تو خنجر غلاف کرد آقا!
و آفتاب به گردت طواف کرد آقا!

ای آنکه هر دم و هر لحظه تو خاطره بود
و هر نگاه تو قدرِ هزار پنجره بود

مرا ببر به تماشای باغ خاطره‏‌ها
به میهمانی خورشیدها و پنجره‏‌ها

سرودن از تو پر از تازگی‏ست، تر شدن است
به قدر فرصت یک گریه تازه تر شدن است

سرودن از تو پر از حس کودکی شدن است
به کوچه‌‏ها زدن و با جنون یکی شدن است

تمامِ خاطره‌‏ها را قدم زدن با تو
سکوت پنجره‏‌ها را به هم زدن با تو

سرودن از تو شناور شدن در آیینه است
و دست و پا زدن و تر شدن در آیینه است

من از تو رخصت مضمون تازه می‏‌خواهم
برای از تو سرودن، اجازه می‌‏خواهم

چه کودکانه تو را دوست ‏داشتم، آقا
تو را (قسم به خدا) دوست داشتم آقا

کنار پنجره فریاد می‏‌زدم: برگرد!
چه کودکانه تو را داد می‌‏زدم: برگرد!

امام! می‌‏روی اما چرا نمی‌‏بری‏‌ام؟
بگو چه هدیه‌‏ای از آسمان می‌‏آوری‌‏ام؟

فدای نام تو ای پیر عاشقان جهان
تمام شاعری‌‏ام، رندی‏‌ام، قلندری‏‌ام

چه کودکانه هم از سال‌های پیش از این
تو را صدا زده‌‏ام با زبان مادری‏‌ام

پس از تو نیمه انسانی‌‏ام به خاک افتاد
و رفت در پی تو، نیمه کبوتری‏‌ام

ببخش بر من اگر پای واژه‌‏ها لنگ است
اگر چه درد زیاد است، قافیه تنگ است

اگر چه بی تو نه خاک و نه آسمان زیباست
همین که نام تو را می‏‌برم جهان زیباست

ای آن‌که هر دم و هر لحظه تو خاطره بود
و هر نگاه تو قد، هزار پنجره بود

مرا ببر به تماشای باغ خاطره‌‏ها
به میهمانی خورشیدها و پنجره‌‏ها

دوباره شب شده ماه مرا به خانه بخوان
کمی بخند، نگاهم بکن، ترانه بخوان

کمی کنار من و خاطرات من بنشین
کنار پنجره‌‏ای ماهِ من؟ بیا پایین!

برای دیدن تو اهل خانه منتظرند
پر از تو پنجره‌‏ها خاک خورده و کدرند

در اشتیاق تو تا چند منتظر باشم
چقدر در پس این شیشه کدر باشم

ببین که غنچه نورسته زود خم شده است
که بی‏‌حضور تو بر لاله‏‌ها ستم شده است

نباید آه ... سراغ از عدم گرفت تو را
نمی‌توان که چنین دست کم گرفت تو را

تو زنده‌‏ای و زمین در طلسم تو سبز است
هنوز دشت شقایق به اسم تو سبز است

بهار مانده اگر، جلوه تشرّف توست
هنوز وسعت این دشت در تصرّف توست

نثار چشم تو دریا صدف گرفته به دست
هنوز در قدمت ماه، دف گرفته به دست

از این جدایی خونبار با که بنویسم
دلم که خون شد، بگذار تا که بنویسم